درباره ما
پایگاه بچه غیرتی ها (بسیارجالب)
وبی بسیار جذاب با موضوعیت دین و فرهنگ که علاوه بر عنوان کردن مهدویت به عنوان های جالب دیگری از جمله خنده و داستان و ... پرداخته است. پایگاه بچه غیرتی ها پایگاهی بسیار جذاب که سعی در بروز رسانی روزانه دارد و پایگاهی است جامع.همه رو شامل میشه.چون هر کسی حتی اگه شاه لات هم باشه یه غیرت رو تو خودش حس میکنه.امیدوارم این وبگاه و پایگاه بتونه نقش موثری در جلب توجه شما داشته باشه و نیز بتونه به ظهور آقا امام زمان کمک کنه.امیدوارم مطالب مهدوی این وب بتونه تا حد بسیار چشم انگیزی، مخاطبان خود رو منقلب کنه.در پناه حق. لطفا در نظر سنجی هم شرکت کنین. <از توجهتون ممنونم> ان شاءالله در بخش پیوند های روزانه وبلاگ های مذهبی قرار خواهد گرفت و با تبادل لینک هم موافقم. امیر حسین.
پروفایل امیر حسین.

خوراک وبلاگ ما
پیوندها
آرشیو ماهیانه

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

کد متحرک کردن عنوان وب

ابزار وبلاگ

انجیر
اعرابی نزد مردی که انجیر می‌خورد رفت ، آن مرد چون اعرابی را دید برای اینکه از انجیرها به او ندهد فورا انجیرها را زیر عبایش پنهان کرد، اعرابی آمد و نشست. آن مرد گفت : اگر قرآن می‌دانی برایم بخوان. اعرابی شروع به تلاوت قرآن کرد : والزیتون و طور سینین. آن شخص از اعرابی پرسید : پس کلمه وَالتّین که در ابتدای آیه است و به معنای انجیر است کجا رفت؟ اعرابی حاضر جواب گفت: وَالتّین زیر عبای توست!
نوشته شده در سه شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 11:40 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: کلبه داستان، ،
برچسب‌ها: داستان عسل، ،
حکایت غلام دانا
حکایت است که پادشاهی از وزیر خداپرستش پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد، و چه کار می کند؟ و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی. وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟ و او حکایت بازگو کرد. غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد. وزیز با تعجب گفت: یعنی تو آن می دانی؟ پس برایم بازگو.**************  ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 11:37 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: کلبه داستان، ،
برچسب‌ها: داستان عسل، ،
در وادي يابس چه گذشت؟
ابوبصير مي گويد: از امام صادق (ع) در مورد سوره والعاديات پرسيدم، امام (ع) فرمود: اين سوره در ماجراي وادي يابس (بيابان خشك) نازل شده است. پرسيدم: قضيه وادي يابس از چه قرار بود. امام صادق عليه السلام فرمود: - در بيابان يابس دوازده هزار نفر سواره نظام بودند، با هم عهد و پيمان محكم بستند كه تا آخرين لحظه، دست به دست هم دهند و حضرت محمد صلي الله عليه و آله و علي عليه السلام را بكشند.*************  ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 7:13 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: کلبه داستان، ،
برچسب‌ها: داستان عسل، ،
با دوستان، مدارا! رسول خدا صلي الله عليه و آله در حالي كه نشسته بودند، ناگهان لبخندي بر لبانشان نقش بست، به طوري كه دندان هايشان نمايان شد! از ايشان علت خنده را پرسيدند، فرمود: - دو نفر از امت من مي آيند و در پيشگاه پروردگار قرار مي گيرند؛ يكي از آنان مي گويد: خدايا! حق مرا از ايشان بگير! خداوند متعال مي فرمايد: حق برادرت را بده! عرض مي كند: خدايا! از اعمال نيك من چيزي نمانده متاعي دنيوي هم كه ندارم. آنگاه صاحب حق مي گويد: پروردگارا! حالا كه چنين است از گناهان من بر او بار كن! پس از آن اشك از چشمان پيامبر صلي الله عليه و آله سرازير شد و فرمود: آن روز، روزي است كه مردم احتياج دارند گناهانشان را كسي حمل كند. خداوند به آن كس كه حقش را مي خواهد مي فرمايد: چشمت را برگردان، به سوي بهشت نگاه كن، چه مي بيني؟ آن وقت سرش را بلند مي كند، آنچه را كه موجب شگفتي اوست - از نعمت هاي خوب مي بيند، عرض مي كند: پروردگارا! اينها براي كيست؟ مي فرمايد: براي كسي است كه بهايش را به من بدهد. عرض مي كند: چه كسي مي تواند بهايش را بپردازد؟ مي فرمايد: تو. مي پرسد: چگونه من مي توانم؟ *******  ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 13 مرداد 1392 ساعت 7:23 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: کلبه داستان، ،
برچسب‌ها: داستان عسل، ،
دوازده درهم با بركت
شخصي محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله رسيد ديد لباس كهنه به تن دارد. دوازده درهم به حضرت تقديم نمود و عرض كرد: يا رسول الله! با اين پول لباسي براي خود بخريد. رسول خدا صلي الله عليه و آله به علي عليه السلام فرمود: پول را بگير و پيراهني برايم بخر! علي عليه السلام مي فرمايد: - من پول را گرفته به بازار رفتم پيراهني به دوازده درهم خريدم و محضر پيامبر برگشتم، رسول خدا صلي الله عليه و آله پيراهن را كه ديد فرمود: اين پيراهن را چندان دوست ندارم پيراهن ارزانتر از اين مي خواهم، آيا فروشنده حاضر است پس بگيرد؟ علي مي فرمايد: من پيراهن را برداشته به نزد فروشنده رفتم و خواسته رسول خدا صلي الله عليه و آله را به ايشان رساندم، فروشنده پذيرفت. پول را گرفتم و نزد پيامبر صلي الله عليه و آله آمدم، سپس همراه با رسول خدا به طرف بازار راه افتاديم تا پيراهني بخريم. در بين راه......  ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 12 مرداد 1392 ساعت 1:0 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: کلبه داستان، ،
برچسب‌ها: داستان عسل،
داستان از پیامبر
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: سه نفر از بنى اسرائيل با يكديگر هم سفر شدند و به مقصدى روان شدند. در بين راه بارى ظاهر شد و باريدن آغاز نمود، خود را پناهنده به غارى نمودند.  ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 10 مرداد 1392 ساعت 14:23 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: کلبه داستان، ،
برچسب‌ها: داستان عسل، ،
لبخند پيامبر صلي الله عليه و آله
روزي پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله، به طرف آسمان نگاه مي كرد، تبسمي نمود. شخصي به حضرت گفت: يا رسول الله ما ديديم به سوي آسمان نگاه كردي و لبخندي بر لبانت نقش بست، علت آن چه بود؟ رسول خدا فرمود: - آري! به آسمان نگاه مي كردم، ديدم دو فرشته به زمين آمدند تا پاداش عبادت شبانه روزي بنده با ايماني را كه هر روز در محل خود به عبادت و نماز مشغول مي شد، بنويسند؛ ولي او را در محل نماز خود نيافتند. او در بستر بيماري افتاده بود. فرشتگان به سوي آسمان بالا رفتند و به خداوند متعال عرض كردند: ما طبق معمول براي نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ايمان به محل نماز او رفتيم. ولي او را در محل نمازش نيافتيم، زيرا در بستر بيماري آرميده بود. خداوند به آن فرشتگان فرمود: تا او در بستر بيماري است، پاداشي را كه هر روز براي او هنگامي كه در محل نماز و عبادتش بود، مي نوشتيد، بنويسيد. بر من است كه پاداش اعمال نيك او را تا آن هنگام كه در بستر بيماري است، برايش در نظر بگيرم.
نوشته شده در پنج شنبه 10 مرداد 1392 ساعت 3:39 توسط امیر حسین. ،
موضوعات: کلبه داستان، ،
برچسب‌ها: داستان عسل، ،
(توسل به اهل بیت.خارج وبم) داستان عسل.
حجة الاسلام والمسلمين سيد احمد خاتمي از حجة الاسلام آقاي كريمي كه قبل از نماز جمعه تهران مسئله مي‌گويد، نقل كرد كه: مرحوم آقاي عصار نقل كرد: در زمان مرحوم آيت الله آقاي حاج شيخ عبدالنبي نوري، يكي‌از طلاب نجف به تهران آمد و به درس فقه و اصول و حكمت پرداخت و طلاب با اشتياق زياد به درس او حضور يافتند. شخصي به آقاي شيخ عبدالنبي نوري گفت: اين چرا اين كار را مي‌كند و بايد احترام شما را داشته باشد. مرحوم آقاي نوري فرمود: بايد ببينيم علمي دارد يا نه؟ افرادي را موظف كرد تا در درس حكمت ايشان شركت كنند و وضع علمي او را براي ايشان خبر بدهند، من مأمورشدم در درس حكمت ايشان شركت كنم، من در درس او سؤالي مطرح‌كردم، ايشان فرمود: اسفار را به همراه داري يا نه، از هر كجاي آن‌كه مي‌خواهي باز كن و سؤال كن، من آن را باز كردم و ديدم از بر همه آن را مي‌خواند، گفت: دوباره امتحان كن، باز جاي ديگر را باز كردم ديدم همه اسفار را از بر دارد. از قضيه او سراغ گرفتم، گفت: من در نجف اشرف بودم، بعد از پايان تحصيلات به سراغ من آمدند تا به وطن خود بازگردم، ولي در همان زمان مبتلا به حصبه شدم و حدود چهل روز بي‌هوش بودم، بعد از آن‌كه به هوش آمدم، ديدم چيزي در ياد ندارم، اصلا همه چيز را فراموش كردم. متوسل به حضرت اميرالمؤمنين‌عليه السلام شدم، آن حضرت به من فرمودند: چرا ناراحتي؟ انگشت مبارك خود را در عسل فرو بردند و آن را در دهان من گذاشتند، از خواب بيدار شدم ديدم هرچه را از آغاز تحصيل خوانده‌ام تا به آخر، همه را حفظ هستم.
نوشته شده در دو شنبه 7 مرداد 1392 ساعت 1:45 توسط امیر حسین. ،
برچسب‌ها: توسل به اهل بیت، داستان عسل،
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد